جدول جو
جدول جو

معنی سر مست - جستجوی لغت در جدول جو

سر مست
شنگول، سرحال
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سرپرست
تصویر سرپرست
پرستار، نگهبان، بزرگ تر خانواده، کسی که در اداره یا بنگاهی به جای رئیس کار می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرمستی
تصویر سرمستی
مستی، سرخوشی، غرور و تکبر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرمست
تصویر سرمست
مست، سرخوش، بانشاط، مغرور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرم دست
تصویر سرم دست
کسی که از بسیاری کار کردن دستش پینه بسته باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرراست
تصویر سرراست
مستقیم، راه راست، بی پیچ و خم، بی کم و کاست، بدون ابهام و پیچیدگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سر وقت
تصویر سر وقت
اول وقت، به هنگام و در موقع معین، سروقت
فرهنگ فارسی عمید
(سَ مَ)
که مستی شراب به سر او رسیده. مست:
مطرب سرمست را باز هش آوردنا
در گلوی او بطی باده فروکردنا.
منوچهری.
سرسال آمد و سرمست می جود توأم
سازوار آید با مردم سرمست فقاع.
سوزنی.
کاس کرم دهد به من و من ز خرمی
سرمست کاس از دل هشیار میروم.
خاقانی.
بود سرمست را خوابی کفایت
گل نم دیده را آبی کفایت.
نظامی.
در آن صحرا فروخفتند سرمست
ریاحین زیر پای و باده بر دست.
نظامی.
ملک سرمست و ساقی باده در دست
نوای چنگ میشد شست در شست.
نظامی.
دوش سرمست درآمد ز درم
تا قرار من سرگردان برد.
عطار.
سرمست ز کاشانه به گلزار برآمد
غلغل ز گل ولاله بیکبار برآمد.
سعدی.
من از شراب این سخن سرمست، و فضالۀ قدح در دست. (سعدی).
فتنه باشد شاهدی شمعی بدست
سرگران از خواب و سرمست از شراب.
سعدی.
باز در بزم چمن نرگس سرمست نهاد
بر سر هستی سیمین قدح زر عیار.
ابن یمین.
بندۀ طالع خویشم که در این قحط وفا
عشق آن لولی سرمست خریدار من است.
حافظ.
، سرخوش. خوشحال. خرم. شادمان:
نالۀ بلبل سحرگاهان و باد مشکبوی
مردم سرمست را کالیوه و شیدا کند.
منوچهری.
عاشقان سوی حضرتش سرمست
عقل در آستین و جان بر دست.
سنایی.
سرمست عشق سرکشی خاکستری در آتشی
در ششدر عذراوشی صد خصل عذرا ریخته.
خاقانی.
سحرگه آن سهی سروان سرمست
بدان مشکین چمن خواهند پیوست.
نظامی.
چو عیاران سرمست از سر مهر
به پای شه درافتاد آن پریچهر.
نظامی.
ریاحین بر ریاحین باده در دست
به شهرود آمدند آن روز سرمست.
نظامی.
سرمست در قبای زرافشان چو بگذری
یک بوسه نذرحافظ پشمینه پوش کن.
حافظ.
یغمای عقل و دین را بیرون خرام سرمست
در سر کلاه بشکن در بر قبا بگردان.
حافظ.
، مغرور. متکبر:
از این هنر که نمودی و ره که پیمودی
شهان غافل سرمست را همی چه خبر.
فرخی.
شاهد سرمست من صبح درآمد ز خواب
کرد صراحی طلب دید صبوحی صواب.
خاقانی.
به سرپنجه مشو چون شیر سرمست
که ما را پنجۀ شیرافکنی هست.
نظامی.
، مواج. درخشان. روشن. خروشان:
من که دریاکش و سرمست چو دریا باشم
گوش ماهی چه کنم جام صدف چه ستانم.
خاقانی.
، مدهوش:
در طریق کعبۀ جان ساکنان سدره را
همچو عقل عاشقان سرمست و حیران دیده اند.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
راه مستقیم بی پیچ و خم صراط المستقیم، هر چیز راست و مستقیم، بی کم و کاست: سر راست می شود پنجاه تومان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیر مست
تصویر شیر مست
بچه گوسفند بز یا آهو که شیر بسیار خورده و فربه گشته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیه مست
تصویر سیه مست
مست مست مست طافح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرم دست
تصویر سرم دست
کسی که از بسیار کار کردن دستهایش پینه بسته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرمدست
تصویر سرمدست
ترکی پارسی خاردست کسی که دست زبر و پینه بسته دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرمستی
تصویر سرمستی
مستی مخموری، سر خوشی، مدهوشی، غرور تکبر
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه عهده دار و مواظبت و نگهداری شخص شی یا موسسه ای باشد رئیس، کسی که از ظرف دولت دسته ای از ایلات و عشایر را اداره کند، بزرگ مهتر سرور، پرستار سروری
فرهنگ لغت هوشیار
چیزی که سر آن مسدود باشد (پاکت جعبه صندوق) مقابل سرباز سر گشاده، مخفی پنهان، برمز پوشیده: سخن سربسته گفتی با حریفان خدارا زین معما پرده برار (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سر وقت
تصویر سر وقت
یا سر وقت کسی رفتن، به سراغ وی رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرراست
تصویر سرراست
مستقیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تر دست
تصویر تر دست
جلد چست چالاک زرنگ، ماهر حاذق، نیرنگ باز شعبده گر مشعبد حقه باز
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که در مستی عربده کشد و شرارت نماید کسی که پس از مست شدن هرزه گویی و شهوت پرستی نماید
فرهنگ لغت هوشیار
معشوق ستمکار: یوسف روز جلوه کرد از دم گرگ و میکند یوسف گرگ مست ما دعوی روز پیکری. (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار
کارگری که بمقام استادی نرسیده اماازمرحله مبتدی بودن نیز گذشته و باید زیر دست استاد کار کند. توضیح بیشتر به کارگر خمیر گیری که زیر دست استاد (خلیفه) کار میکند اطلاق شود ، معاون یاور دستیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرمست
تصویر سرمست
با نشاط و مغرور
فرهنگ لغت هوشیار
هرگز، مبادا، حاشا، معاذالله، پرگس، (بهمت چون فلک عالی بصورت همچو مه رخشا فلک چون او بود ک پر گست، مه چون او (قطران) یا پر گست باد، دور باد، (سخنها که گفتی تو پر گست باد، دل و جان از آن بد کنش پست باد خ) (فردوسی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بر دست
تصویر بر دست
((بَ دَ))
حاضر، آماده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرراست
تصویر سرراست
((سَ))
راست و مستقیم، کامل، بی کم و کاست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرپرست
تصویر سرپرست
((~. پَ رَ))
عهده دار، مسئول
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرمستی
تصویر سرمستی
سرخوشی، غرور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرمست
تصویر سرمست
((سَ مَ))
سرخوش، با نشاط، مغرور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرپرست
تصویر سرپرست
ولی، مسئول، رئیس، رییس، قیم، متولی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سرراست
تصویر سرراست
مستقیم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سر وقت
تصویر سر وقت
به هنگام
فرهنگ واژه فارسی سره
سرخوش، کچول، کیفور، لول، ملنگ، شاد، شادمان، مسرور، می زده، نشئه، مخمور
متضاد: خمار، مغرور، فخور، خودپسند
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از فنون کشتی بومی استدر این فن کشتی گیر چالاک تر ابتدا با
فرهنگ گویش مازندرانی
جدی نگرفتن کار
فرهنگ گویش مازندرانی